نمی دونم والا. خیلی از ما ها تو حرف زدن که می شه خیلی قشنگ صحبت می کنیم ، اون جا خیلی کباده می کشیم ؛ ولی اون وقتی که پای عمل میاد وسط ، اون وقتی که باید از دوست داشتنی ها مون دل بکنیم و اونجا که باید خودمون رو نشون بدیم ؛همه مون کم میاریم و می زنیم دنده عقب . خوب…یکی از تفاوت های بزرگ ما و شهدا هم همینه دیگه. خوب دیگه … ماییم دیگه؟! ولی …
مادر بهش گفت : ابراهیم ، سرما اذیتت نمی کنه ؟
گفت : نه مادر ، هوا خیلی سرد نیست .
هوا خیلی سرد بود ، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد . دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو ؟ گفت: اگه بگم ، دعوام نمی کنی ؟ گفتم : نه مادر ؛ مگه چی کارش کردی ؟ گفت : یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد ؛ امروز سرما خورده بود ؛ کلاه برای اون واجب تره .
خاطره ای از شهید ابراهیم امیر عباسی
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: حجة الاسلام شریفی ، ،
برچسبها: