کلاه

نمی دونم والا. خیلی از ما ها تو حرف زدن که می شه خیلی قشنگ صحبت می کنیم ، اون جا خیلی کباده می کشیم ؛ ولی اون وقتی که پای عمل میاد وسط ، اون وقتی که باید از دوست داشتنی ها مون دل بکنیم و اونجا که باید خودمون رو نشون بدیم ؛همه مون کم میاریم و می زنیم دنده عقب . خوب…یکی از تفاوت های بزرگ ما و شهدا هم همینه دیگه. خوب دیگه … ماییم دیگه؟! ولی …

مادر بهش گفت : ابراهیم ، سرما اذیتت نمی کنه ؟

گفت : نه مادر ، هوا خیلی سرد نیست .

هوا خیلی سرد بود ، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد . دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!

گفتم: کلاهت کو ؟ گفت: اگه بگم ، دعوام نمی کنی ؟ گفتم : نه مادر ؛ مگه چی کارش کردی ؟ گفت : یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد ؛ امروز سرما خورده بود ؛ کلاه برای اون واجب تره .

خاطره ای از شهید ابراهیم امیر عباسی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: حجة الاسلام شریفی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 17 آذر 1392برچسب:, | 19:15 | نویسنده : خادم الزینب |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.