اگه طاقت نداري نخون.........

 

اتفاقا در یکی از شب های تاریک آخر ماه ، که به طرف منزلم می رفتم راه را گم کردم و ندانسته به محله دور افتاده و کوچه های تنگ و وحشتناک رسیدم . من از پیش با خدای خود عهد کرده بودم که هرگاه مصیبت زده ای را ببینم اگر قادر باشم یاریش کنم و اگر عاجز باشم با اشک و آه خود در غمش شریک گردم . به همین جهت راه خود را به طرف منزلی که از درون آن صدای اضطراب آمیزی به گوش می رسید کج کردم . آهسته در زدم کسی نیامد  ، محکم در را کوبیدم دختر بچه ای در را باز کرد حدود 10 ساله ، چراغ کم سوئی بدست و لباس مندرس و پاره ای به تن داشت ولی جمال زیبایش مانند ماه بود که پشت ابرهای پاره پاره قرار گرفته باشد . از دختر بچه سوال کردم که آیا در منزل بیماری دارند ؟ در کمال ناراحتی که نزدیک بود قلبش بایستد جواب داد : ای مرد پدرم را دریاب که در حال جان دادن است.

 

پشت سرش رفتم مرا در بالا خانه ای برد که یک در کوتاه بیشتر نداشت ، داخل شدم ولی چه اتاق وحشت زائی ، چه وضع رقت باری ، گمان می کردم که از جهان زندگان به عالم مردگان آمده ام . در نظر من آن بالا خانه کوچک مثل قبر و آن بیمار مانند میت جلوه می کرد . نزدیک بیمار آمدم پهلویش نشستم بی اندازه ناتوان شده بود گوئی پیکرش یک قفس استخوانی است که تنفس می کند و یا نی خشکی است که چون هوا در آن عبور می کند صدا می دهد ، دستم را روی پیشانی اش گذاشتم چشم خود را باز نمود مدتی به من نگاه کرد. کم کم لب های بی رمقش به حرکت در آمد و با صدای بسیار ضعیف گفت : خدا را شکر که دوست گمشده ام را پیدا کردم .

 

از شنیدن این سخن چنان منقلب و مضطرب شدم که گوئی دلم از جا کنده شده و در سینه ام راه می رود فهمیدم که به گمشده خود رسیدم ولی هرگز نمی خواستم او را در لحظه مرگ و ساعات آخر زندگی ملاقات کنم ، نمی خواستم غصه های پنهانی ام با وضع دلخراش و رقت بار او تجدید شود . با کمال تعجب پرسیدم این چه حال است که در تو می بینم ؟ چرا به این وضع افتاده ای ؟ با اشاره به من فهماند که میل نشستن دارد کمکش کردم در بستر نشست .

 

گفت  10 سال تمام من و مادرم در خانه ای ساکن بودیم همسایه مجاور ما مرد ثروتمندی بود قصر مجلل و باشکوه آن مرد دختر زیباروئی را در آغوش داشت .چنان شیفته و دلباخته او شدم که صبر و قرارم به کلی از دست رفت ، برای آنکه به وصلش برسم تمام کوششم را به کار بستم  ، از هر دری سخن گفتم ، به هر وسیله ای متوسل شدم ولی نتیجه نگرفتم . آن دختر زیبا همچنان از من کناره می گرفت سرانجام به او وعده ازدواج دادم و به این امید قانعش کردم . با من طرح دوستی ریخت و مخفیانه باب مراوده باز شد تا در یکی از روزها به کام دل رسیده و دلش را با آبرویش یک جا بردم و آنچه نباید اتفاق بیفتد افتاد .خیلی زود فهمیدم که دختر جوان فرزندی از من در شکم دارد  و متحیر شدم از اینکه آیا به وعده خود وفا کنم و با او ازدواج نمایم یا رشته محبتش را قطع کنم و از او جدا شوم.

 

قسم دوم را انتخاب و برای فرار از دختر منزل مسکونی ام را تغییر دادم و از آن پس از او خبری نداشتم . سالها گذشت روزی نامه ای به من با پست رسید در این موقع دست خود را دراز کرد و کاغذ زرد رنگی را از زیر بالش بیرون آورد و به دست من داد نامه را خواندم نوشته بود ...

 

اگر به تو نامه می نویسم نه برای این است که دوستی و مودت گذشته را تجدید نمایم چون پیمانی مانند پیمان مکّارانه تو و دوستی مانند مودت دروغ و خلاف حقیقت تو شایسته یادآوری نیست چه رسد که برآن تأسف بخورم و تمنّای تجدیدش را نمایم . تو می دانی روزی که مرا ترک کردی آتش سوزنده ای در دل و جنین زنده ای در شکم داشتم ، آتش تأسف برگذشته ام بود و جنین مایه ترس و رسوائی آینده ام. تو کمترین اعتنائی به گذشته و آینده من ننمودی فرار کردی تا جنایتی را که خود بوجود آوردی نبینی و اشک هایم را که تو جاری کرده ای پاک نکنی . آیا با این رفتار بی رحمانه و ضد انسانی می توانم تو را یک انسان شریف بخوانم ؟ هرگز نه تنها انسان شریف نیستی بلکه اصلا انسان نیستی ! می گفتی تو را دوست دارم دروغ می گفتی ، خودت را دوست داشتی . تو به تمایلات جنسی خود علاقمند بودی و مرا وسیله ارضای شهوات و تمنّیات خویش یافتی ، به من خیانت کردی چون وعده دادی با من ازدواج کنی ولی پیمان شکستی ! فکر می کردی زنی که آلوده به گناه شده و در بی عفتی سقوط کرده است لایق همسری نیست .

 

آیا گناهکاری و سقوط من سببی جز جنایتکاری تو داشت . اصرار مداوم تو مرا عاجز کرد و سرانجام مانند کودک خردسالی که بدست جبّار توانائی اسیر شده باشد در مقابل تو ساقط شدم عفت مرا دزدیدی پس از آن خود را ذلیل و خوار حس کردم و قلبم مالامال غصه و اندوه شد زندگی برایم سنگین و غیر قابل تحمل بود ، برای یک دختر جوانی مانند من زندگی چه لذّتی می توانست داشته باشد ؟ نه قادر است همسر قانونی یک مرد باشد و نه می تواند مادر پاکدامن یک کودک بلکه قادر نیست در جامعه به وضع عادی به سر برد او پیوسته سرافکنده و شرمسار است ، اشک تأثّر می بارد و از غصه صورت خود را به کف دست می گذارد و برگذشته تیره خود فکر می کند وقتی به یاد رسوائیهای خویش و سرزنشهای مردم می افتد از ترس بندهای استخوانش می سوزد و دلش از غصه آب می شود آسایش و راحتی را از من ربودی آن چنان مضطرب و بیچاره شدم که از آن خانه مجلل و باشکوه فرار کردم از پدر ومادر و از آن زندگی مرفه و گوارا چشم پوشیدم و به یک منزل کوچک در یک محله دور افتاده و بی رفت و آمد ساکن شدم تا باقی مانده عمر غم انگیز خود را در آنجا بگذرانم .

 

پدر و مادرم را کشتی ! خبردار شدم که هردو در غیاب من جان سپردند ، آنها از غصه جدائی من دق کردند و از نا امیدی دیدار من مردند . مرا کشتی چون آن سم تلخی را که از جام تو نوشیدم و آن غصه های کشنده و عمیقی که از دست تو در دلم جای گرفت و با آن در جنگ و ستیز بودم اثر نهائی خود را در جسم و جانم گذارده است  اینک در بستر مرگ قرار گرفته ام و روز های آخر زندگی خود را می گذرانم . من اکنون مانند چوب خشکی ام که آتش در اعماق آن خانه کرده باشد پیوسته می سوزد و نزدیک است متلاشی شود . گمان می کنم خداوند به من توجه کرده و دعایم مستجاب شده است . اراده فرموده است که مرا از این همه نکبت و تیره روزی برهاند و از دنیای مرگ و بدبختی به عالم زندگی و آسایش منتقلم نماید. گمان نمی کنم خداوند تو را هم آزاد بگذارد و حق من ستمدیده مظلوم را از تو نگیرد ، این نامه را برای تجدید عهد و دوستی ننوشتم ، نه دیگر در دل من آرزوی دوستی کسی است و نه لحظات مرگ اجازه عهد و پیمان به من می دهد  ، این نامه را تنها از آن جهت نوشتم که  تو نزد من امانتی داری و آن دختر بچه بی گناه توست  اگر در دل بی رحمت عاطفه پدری وجود دارد بیا این کودک بی سرپرست را از من بگیر تا مگر بدبختی هایی که دامنگیر مادر او شده است دامنگیر وی نشود..

 

هنوز نامه را تمام نکرده بودم که دیدم اشکش بر صورتش جاری است . پرسیدم : بعد چه شد ؟ گفت : وقتی این نامه را خواندم تمام بدنم لرزید و از شدت ناراحتی و هیجان گمان می کردم نزدیک است سینه بشکافد و قلبم از غصه بیرون افتد با سرعت به منزلی که نشانی داده بود آمدم و آن همین منزل بود ، وارد این بالا خانه شدم روی این تخت یک بدن بی حرکت افتاده و دختر بچه اش کنار این بدن نشسته و با وضعیت ناراحت کننده ای گریه می کند . بی اختیار از وحشت آن منظره هولناک فریاد زدم و بی هوش شدم گوئی در آن موقع جرائم غیر انسانی من به صورت درندگان وحشتناک در نظرم مجسم شده بودند . یکی چنگال خود را به من می نمود و دیگری می خواست با دندان مرا بدرد . وقتی به خود آمدم با خدا عهد کردم که از این بالا خانه که اسمش را غرفه الاحزان گذارده ام خارج نشوم و به جبران ستمهائی که بر آن دختر مظلوم کرده ام مثل او زندگی کنم و مانند او بمیرم . اینک موقع مرگ من فرا رسیده و در خود احساس مسرّت و رضایت خاطر می کنم چون ندای باطنی قلبم به من می گوید خداوند جرائم تو را بخشیده . سخنش که به اینجا رسید زبانش بند آمد و رنگ صورتش به کلی تغییر کرد و در بستر افتاد آخرین کلامی که در نهایت ضعف و ناتوانی به من گفت این بود :

 

دوست عزیزم ! دخترم را به تو می سپارم

 

سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد . ساعتی در کنارش ماندم و آنچه وظیفه یک دوست بود درباره اش انجام دادم نامه هائی برای دوستان و آشنایانش نوشتم و همه در تشییع جنازه اش شرکت کردند . من در تمام عمرم روزی را مثل آن روز ندیدم که زن و مرد به شدت گریه می کردند . خدا می داند الان هم که قصه او را می نویسم از شدت گریه و هیجان نمی توانم خود را نگه دارم و هرگز صدای ضعیف او را در آخرین لحظه زندگی فراموش نمی کنم که گفت : دوست عزیزم دخترم ...

النظرات ج 1 ص 245

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: حجة الاسلام شریفی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, | 14:1 | نویسنده : خادم الزینب |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.