خدايا تو بيداري (مظلوم)

 

يكي از سلاطين غزنوي شبي خوابش نمي برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مي گشت ، به درب مسجد رسيد ، ديد مردي سر بر زمين نهاده و مي گويد : خدايا سلطان در بروي مظلومان بسته ولي تو بيداري به دادم برس . 
سلطان جلو آمد و گفت : مشكل تو چيست ؟ گفت : يكي از خواص تو مي آيد منزلم و با زنم هم بستر مي شود ، من قدرت به دفع او ندارم . 
سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقت او آمد مانع نشويد . 
شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد ، و او خبر به سلطان رسانيد . 
سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت . 
پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت : غذايي بياور گرسنه ام . 

علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند ، گفت : فكر كردم اگر پسر باشد مانع از كشتن مي شود ، به شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشب نتوانستم غذايي بخورم ، چون ترا از مظلوميت نجات دادم ، ميل به غذا پيدا كردم

داستانها و پندها 2/160 زينه المجالس


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392برچسب:, | 7:48 | نویسنده : خادم الزینب |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.