زن زیبا و چشم های هوس آلود

 

قاضی آخرین تلاش خود را کرد و نزد زن برادرش آمد ، جریان را گفت و اظهار داشت که الان هم تمکین کنی می توانم تو را از سنگسار نجات دهم ،آن زن غیور گفت : آنچه می خواهی انجام بده ، من دامنم را به گناه لکه دار نمی کنم . قاضی کار خود را کرد ، زن را به صحرا بردند و سنگسار کردند ، زن بیگناه را آنقدر سنگباران کردند که یقین به مرگش نمودند آنگاه از او دست برداشتند و رفتند . چون شب شد و او هنوز نمرده بود و رمقی داشت ، با هزار زحمت خود را از لای سنگها بیرون آورد و کشان کشان از آن محوطه دور شد و همین طور بی هد ف راه می رفت تا آنکه به معبدی رسید ، آنشب را کنار معبد خوابید ، صبح وقتی عابد در معبد را باز کرد و آن زن را با آن حال در بیرون معبد دید از او احوال پرسید او هم قصه خود را از اول تا آخر بیان کرد . عابد بر او رحم کرد اورا به معبد برد و مدتی او را از نظر دوا و غذا سر پرستی کرد تا او خوب شد . سپس به او گفت :کودکی دارم تو پیش ما باش وآن کودک را پرستاری کن ، زن قبول کرد .

 

آن عابد غلامی جوان داشت در اثناء رفت وآمد چشمش به آن زن افتاد ، دلش رفت ، او خنجرتقوایی که نیشش زفولاد باشد نداشت تا بر دیده بزند تا دلش آزاد گردد . بالاخره کنترل خود را از دست داد و از آن تقاضای تمکین کرد ، آن زن به هیچ وجه تن به این عمل نداد ، سرانجام غلام او را تهدید کرد وگفت : اگر راضی نشوی فرزند عابد را می کشم و می گویم : این زن او را کشت ، زن گفت : هر کار می خواهی بکن من این کاره نیستم ، غلام تصمیم خود را به مرحله اجرا در آورد و سپس به نزد عابد آمد و گفت : این زن زنا کار را برای چه در معبد خود نگهداشته ای ، او آنقدر خائن است که فرزند تو را کشت ، عابد با کمال ناراحتی نزد زن آمد و گفت : عجب ! تو این قدر نمک نشناسی ، فرزندم را کشتی ، زن قصه خود را گفت ، عابد گفت : دیگر دلم راضی نمی شود که تو در این معبد بمانی ، باید از این جا بروی ، بیست درهم به او داد و او را بیرون کرد .آن زن شبانه در بیابان وحشتناک براه افتاد و بی هدف می رفت تا آنکه صبح به دهی رسید . دید مردی را به دار کشیده اند و هنوز زنده است . وقتی که ازعلت پرسید به او گفتند : این شخص بیست در هم بدهکار است ، قانون این محیط این است که هر کس به مبلغ بیست درهم بدهکار شد ونداد به دارکشیده شود .آن زن دلش به حال او سوخت ، آن بیست درهمی را که عابد به اوداده بود در این راه داد و آن مرد را از مرگ حتمی نجات داد ،آن مرد وقتی از نجات و مهربانی آن زن مطلع شد ، نسبت به آن زن اظهار محبت کرد و حتّی گفت : من از این به بعد خادم و نوکر تو می باشم هر جا بروی با تو می آیم تا اگر بتوانیم به فیض خدمتگزاری برسم .

 

از این رو این مرد و این زن با هم از آن ده بیرون آمدند و به همراه هم بودند تا رسیدند کنار دریایی ، مشاهده کردند که چند کشتی کنار دریا توقف کرده ،گروهی می خواهند بر آنها سوار شوند دنیا پرستی و روباه صفتی ، آن مرد از خدا بی خبر را بر آن داشت که به آن زن گفت : در کناری بنشین تا من نزد آن مردمی که می خواهند بر کشتی سوارشوند بروم بلکه کاری انجام دهم و از مزد کارم طعامی تهیه کنم بیاورم با هم بخوریم . با این نقشه به ظاهر آراسته رفت نزد آنها و به آنها گفت : دراین کشتی چیست؟گفتند : انواع کالا و متاع ها هست ،گفت : این یکی چرا خالی است ؟ گفتند : او را ما سوار می شویم گفت : این متاعها چقدر ارزش دارد ؟ گفتند : به حساب نمی آید .گفت : من متاعی دارم که از همه این متاع ها بهتر است وآن کنیزکی است که هرگز کنیزی به آن زیبایی و جمال ندیده اید .گفتند: آن کنیزک را به ما بفروش ،گفت : می فروشم به شرط آنکه یکی از شما برود اورا ببیند و برای شما خبر بیاورد ،آنگاه درباره خرید و فروش آن گفتگو می کنیم ، به شرط اینکه آن کنیزک نفهمد . وقتی من بهای او را از شما گرفتم و رفتم آنگاه بروید و او را تصرف نموده با خود ببرید آنان قبول کردند . شخصی را فرستاده رفت و او را دید و برگشت و گفت : هرگز زنی به این زیبایی ندیدم .

 

سرانجام آن زن را به دوازده هزار درهم خریدند .آن مرد بی وجدان پولها را گرفت و رفت . آمدند زن را تصرف کردند ، هر چه زن گفت من صاحب او بودم ، اورا از مرگ نجات داده ام ...؛کنیز او نبودم ،گفتند : ما این حرف ها را نمی شنویم و تو را خریده ایم ، تو جزء متاع ما هستی ، او را با خود بردند ولی چون از خودشان اطمینان عدم تجاوز به زن را نداشتند ، او را تنها میان کشتی حامل متاع سوار کردند و خود بر کشتی دیگر سوار شده و از آنجا به طرف مقصد روانه شدند ، در وسط های دریا طوفانی آمد و کشتی ها را به تلاطم درآورد ، کشتی حامل سرنشینان غرق شد و همه آنها از بین رفتند ولی کشتی حامل متاع ها که زن سوار بر آن بود صدمه ای نرسید . طوفان رفع شد ، امواج ملایم دریا آن کشتی را آورد تا به جزیره ای رساند ، آن زن مشاهده کرد که به جزیره ای خوش آب و هوا و سبز و خرّم دارای درخت های میوه دار رسیده است خیلی خوشحال شد وتصمیم گرفت در همان جزیره بماند و بعبادت اشتغال پیدا کند تا مرگش فرا رسد .

 

خداوند به پیامبری از پیامبران آن زمان وحی کرد که برو نزد فلان پادشاه و بگو در فلان جزیره بنده ای از بندگان من هست ، باید تو و اهل کشور تو نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او بخواهید از گناهان شما بگذرد تا من از گناهان شما بگذرم .

 

آن پیامبر پیام خداوند را به آنان رسانید . پادشاه و اهل مملکتش همه به سوی آن جزیره رفتند . آن زن را در آنجا دیدند ولی هیچکدام او را نشناختند . پادشاه نزد او رفت و گفت : این قاضی ، نزد من آمد و گفت : زن برادرم زنا کرده با اینکه گواهی در این باره نداشت ، من حکم سنگسار او را دادم می ترسم حرامی را مرتکب شده باشم برای من طلب آمرزش کن ، زن گفت : خدا تو را بیامرزد ، در اینجا بنشین.

 

شوهر آن زن نزد او آمد و گفت : من زنی داشتم در نهایت عفت ، بدون رضایت او از شهر بیرون رفتم و سفارش او را به برادرم کردم وقتی برگشتم به من گفتند او را به اتهام زنا سنگسار کردند ، می ترسم من درباره او کوتاهی کرده باشم از خدا بخواه مرا بیامرزد .

 

زن گفت : خدا تو را بیامرزد کنار پادشاه بنشین . در این هنگام قاضی آمد و گفت : من زن برادری داشتم ، برادرم به مسافرت رفت و او را به من سپرد تا آنکه هوای نفس بر من چیره شد از او تقاضای عمل منافی عفت کردم او نپذیرفت ، تهمت زنا به او زدم و او را سنگسار کردند از برای من استغفار کن .

 

زن گفت : خدا تو را بیامرزد برو بنشین . در این هنگام عابد آمد و قصه خود را گفت و اضافه کرد که زنی را شبانه از معبد بیرون کردم می ترسم درندگان او را دریده باشند برایم استغفار کن .

 

زن گفت : خدا تو را بیامرزد برو کنار اینها بنشین . دراین هنگام غلام عابد آمد و تهمت زدن قتل کودک را به زن گفت و استغفار خواست . زن گفت : خدا تو را بیامرزد برو کنار اینها بنشین .

 

در پایان ، آن مردی که به دار آویزان بود و پس از نجات ، آن زن را ، به کشتی سواران فروخت ، قصه خود را گفت و تقاضای استغفار کرد . زن گفت : خدا تو را نیامرزد ! چون تو در برابر نیکی بدی کرده ای. آنگاه آن زن خود را به شوهرش معرفی کرد و گفت : قصه همه اینها با من است و آن زن من هستم .

 

من دیگر احتیاج به شوهر ندارم ، این کشتی را با متاعش تصرف کن ، مرا در همین جزیره بگذار تا تنها مشغول عبادت خداوند شوم .

 

شوهر او را گذاشت و کشتی را با متاعش با خود برد ، پادشاه و اهل کشورش هم مراجعت کردند .

 

پندهائی از تاریخ ص 149


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: حجة الاسلام شریفی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 آبان 1392برچسب:زن زیبا و چشم های هوس آلود, | 2:42 | نویسنده : خادم الزینب |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.